گلستان پیمبر
شاعر: صدیقه وسمقی
میتپد در نبض خورشید اضطراب
میخروشد العطش از نای آب
باد میتازد خروشان رعدگون
میبرد صحرا به صحرا بوی خون
تشنگی در جام دلها ریخته
بامی گلگلون عشق آمیخته
گشته اسبان با سواران هم نفس
رفته تا اوج فلک بانگ جرس
باد گیسوی شرر را هشته است
با نفسهای زمین آغشته است
سنگ تا سنگ زمین گریان شده
مهر تا ماه آسمان افغان شده
نخلها گیسو پریشان کردهاند
غنچهها سر در گریبان کردهاند
آسمان اینجا نمیبارد مگر
نیستش از تشنگان آیا خبر
عاشقان شمشیر بر تن سودهاند
مرزهای مرگ را پیمودهاند
کوفیان بر بستر شب خفتهاند
شور بیداری ز چشمان رفتهاند
اسبهای جهل را زین کردهاند
خویش را با خفت آزین کردهاند
رایت شب بر زمین افراشته
صبح را مقهور خویش انگاشته
از سراب وهم مینوشند آب
کیست آید در شکار آفتاب
چشم شو ای آسمان ای آسمان
دیده از هر سوی آور این کران
کوفیان در جام می خون کردهاند
گوی کفر از گبر و ترسا بردهاند
بر گلستان پیمبر تاخته
خرمن از گلهای پرپر ساخته
آتش ظلمی چنان افروختند
کز شرارش هفت دریا سوختند
کیست این بر خاک و خون افتاده یل
برده سر بر تیغ تا اوج زُهل
تشنهتر از کام صحراهاست او
پر تلاطمتر ز دریاهاست او
پیکرش باغی است از گلهای سرخ
کیست این، صحراست یا دریای سرخ
سینه دریاگون و قامت کوهوار
زخمها دارد به تن چون لالهزار
مرگ از او شور صحرایی گرفت
عشق از او رنگ تنهایی گرفت
آسمان دشت شیدایی است او
آیتی در عشق، غوغایی است او
بر ستیغ تیغ تا افراشت سر
ز آسمان خورشید پنهان داشت سر
این حسین این شوکت ارض وسماست
این امام باشکوه کربلاست
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}